این میشود که وقتی از سر کار برمیگردد سراغ درست کردن غذا میرود. در این زمینه اصلا فکر نکنید میشود روی کمک محمود رضایی، همسرش، حساب کند. باقی کارهای خانه را هم با سختیهایی که ممکن است برایش داشته باشد انجام میدهد؛ مثل شست و شو یا اتو کشیدن. به نظم و زیبایی اهمیت خاصی میدهد و ابایی ندارد اگر از اطرافیان هم کمکی بگیرد، خصوصا وقتی که میخواهد به خرید برود. میگذارد بقیه نیز در زندگیاش نقش داشته باشند. کلا او معتقد است در رفتوآمد است که انسان از دیگران میآموزد یا میتواند یاد بدهد. همانطور که او برای برادران کوچکترش نوعی الگوست، برخی مواقع دیگران را الگو میگیرد. او زیاد با دوستان بینا رفتوآمد دارد. هر چند محمود بیشتر آدم درونگرایی است و بر عکس همسرش خیلی اهل رفتوآمد نیست اما بهنظر نمیرسد مردها زیاد بتوانند با خواسته همسرشان مخالفت کنند، خصوصا اینکه محمود با خانواده مادری خود رفتوآمد نسبتا زیادی دارد و بیشتر فامیل، آنها را خانه مادر آقای رضایی میبینند. رابطه رؤیا و مادرشوهرش آنقدر خوب است که بتوان بهعنوان یک الگو مثال زد؛ این را مادر محمود میگوید. میماند مشکلات زندگی مشترک که به قولرؤیا هر کس بگوید میان من و همسرم نیست شاید دارد از واقعیت فرار میکند اما بهنظر میرسد اینجا و در این خانه که یک زوج نابینا چراغش را روشن نگه داشتهاند مشکلات آنقدر بزرگ نیست که نشود با گفتوگو حل کرد. هر چند زن خانه اعتراف میکند بیشتر او است که سر مسائلی عصبانی میشود و مرد خانه سعی میکند با توضیح او را قانع کند اما خب کارشان به قهر نکشیده است. آنها معتقدند در هر وضعیتی باید با گفتوگو مسائل را حل کرد و در این میان نمیشود گفت مشکلات اقتصادی هم بیتأثیر است، به هر حال این زوج بهدلیل شرایطشان رفتوآمد برایشان خیلی گران تمام میشود و هرماه مجبورند بخش زیادی از سبد درآمد خود را برای این منظور کنار بگذارند، هیچ کدام هم که اهل خانه نشستن نیستند پس خودتان حدس بزنید چقدر میتواند این وضعیت مشکل ساز شود. به هر حال نه اینکه زیر سقف این خانه همهچیز آنقدر عادی بگذرد که زیر همه سقفها میگذرد اما بهنظر میرسد اگر صدایی از این خانه به گوش میرسد صدای شکستن یک لیوان است که دست یکی غیرعمد به آن خورده و افتاده و شکسته. اما بعد از شکسته شدن این لیوان صدای اعتراضی نیست چون آنها هر دو میدانند گاهی ندیدن میتواند سبب ایجاد مشکلاتی باشد.حالا زندگی این زوج را از زبان هریک از آنها بخوانید.
سهم مادر از زندگی
مادر محمود رضایی زنی ساده و مومن است؛ کسی که سالهاست با دلش زندگی کرده و همیشه راضی به رضای خدا بوده است. دست تقدیر یکی از پسرانش را هم از او گرفته است. قرار گفتوگو با این زوج نابینا هم در خانه ساده اما صمیمی مادر محمود رضایی بود. سکینه مهرانگیز که همه در محل او را به نام خانم رضایی میشناسند درباره پسرش میگوید: وقتی محمود به دنیا آمد اولش متوجه نابینایی او نشدم اما خواهرم متوجه شد و او را دکتر بردند و تا چند روز هم به من نمیگفتند تا اینکه بالاخره خودم پرسیدم بچهام نمیبیند؟ آنها هم سکوت کردند. اولش خیلی برایم سخت بود بپذیرم اما بعد شروع کردم مدام با او حرفزدن. محمود خیلی زود نشست و خیلی زود راه افتاد. ۹ ماهش بود که راه افتاد و خیلی زودتر از بقیه بچهها به حرف افتاد. خیلی با او حرف میزدم. یادم هست ۵ سالش که بود دیگر همهچیز را میآوردم و میدادم او لمس کند و به او یاد میدادم هر کدام چیست. مثلا پر گنجشک و پر کبوتر را دستش میدادم تا لمس کند و بفهمد. همیشه کنجکاو بود.
او ادامه میدهد: مصطفی پسر دیگرم ۷ سالش بود که رفت مدرسه. محمود ۸ سالش شده بود و خیلی ناراحت بود که نمیتواند مدرسه برود. این مرا عذاب میداد. در رادیو شنیدیم مدرسه نابینایان در تهران است و خیلی زود او را آوردیم تهران و از او امتحان گرفتند و قبول شد و ثبتنامش کردیم. مدرسه شبانهروزی بود و تعطیلات هم میرفت خانه مادرم. محمود خیلی با استعداد بود. هر دو کلاس را در یک سال خواند. بعد هم دیگر مدام درس خواند. من اعتراض میکردم دیگر برای چه اینقدر درس میخوانی اما میگفت دوست دارم. خانم رضایی روزهای سختی را به یاد میآورد که فرزندان کوچکتر بودند:«بخواهم برایتان از دردسرهایی که درست کرده بگویم زیاد است.» وقتی دارد به آخر حرفها میرسد کمی هم بغض کرده است و میگوید: الان یک عمر گذشته اما خیلی سخت بود. من همیشه راضیام به رضای خدا. حتما حکمتی در این بوده. ما که نمیتوانیم روی حرف خدا حرفی بزنیم. آدم باید زندگی کند. همه تلاشاش را بکند که درست زندگی کند؛ همین.
باید بیشتر تلاش میکردم
محمود رضایی - نابینایی با 3 لیسانس و یک فوق لیسانس و خیلی مهارتهای دیگر- چندان از خودش راضی نیست!
وقتی یک نفر که در تمام زندگیاش علاوه بر کار به تحصیل مشغول بوده و 3 لیسانس و یک فوقلیسانس هم گرفته و در عرصه حرفهای کارش بسیار موفق است به شما بگوید از خودش ناراضی است و باید بیشتر تلاش میکرده، چه حسی به شما دست میدهد؟ حالا اگر آن فرد نابینای مادرزاد باشد چه؟ یعنی همه درسها را یا به خط بریل خوانده و یا با مشقت ضبطکردن کتابها و گوشدادن و... . تازه او معلم موسیقی و زبان هم هست. حالا احساستان چیست؟
- کودکی یک نابینا چگونه آغاز میشود وقتی میفهمد دیدنی در کار نیست، رنگ و نوری نیست و باید در جهان تاریکی زیست کند؟
راستش را بخواهید این مسئله از همان آغاز هم برایم مشکل نبود اما از وقتی متوجه شدیم مدرسهای به نام نابینایان تاسیس شده دیگر اصلا برایم مشکل نبود. من از همان اول میدانستم نمیبینم و پذیرش آن برایم سخت نبود. در واقع مشکلی با ندیدن نداشتم. حتی وقتی پدر و مادرم مرا برای دوا و درمان نزد این دکتر و آن دکتر میبردند چیزی در درونم بود که میدانستم خوب نمیشوم. شاید حتی نمیخواستم خوب بشوم!
- عجیب نیست؟
فکر میکنم برای ما که مادرزادی نابینا هستیم و به دنیا همینطور عادت کردهایم، دنیا پذیرفتنیتر است. درست است که خیلی کمبودها را احساس میکردیم و میکنیم (مثلا در کتابخوانی و مطالعه خیلی کمبود داریم یا در رفتوآمد دچار مشکل هستیم) اما هیچ وقت آرزوی این را نداشتهام که دکتری بیاید و بگوید خوب میشوی. پذیرش این کمبود برایم مثل یک سرنوشت بود. بیشتر سعی کردم همین گونه دنیا را دوست داشته باشم؛ همینطور با همه وجود با آن ارتباط برقرار و لمسش کنم.
- کنار آمدن با آنچه نام سرنوشت روی آن گذاشتهاید چقدر توانست به موفقیتهایتان در زندگی کمک کند؟
البته من خودم را فرد موفقی نمیدانم. از نظر خودم باید بیشتر تلاش میکردم و شاید حتی از جایگاه امروزم راضی نیستم اما بهطور کلی با حرف شما موافقم. آن زمان که ما تحصیل را شروع کردیم حتی امکانات مثل امروز نبود. کتابهای درسی را خودمان یا در مدرسه یا خانه به خط بریل مینوشتیم و میخواندیم، مثلا دایی و خاله و برادرم این کار را گاهی انجام میدادند، یا گاهی کتابها را ضبط میکردیم؛ بهویژه در دانشگاه اینطور بود، آن زمان مثل الان نبود که نابینایان کامپیوتر دارند.
- ایدهآل اولیه از زندگی آینده وقتی در مدرسه درس میخواندید چه بود؟
من خیلی به درس و بهویژه ادبیات علاقه داشتم. البته الان معتقدم این ایراد است که من ۴ تا لیسانس و فوقلیسانس گرفتم. خیلی از تحصیلاتم موازی است. میتوانستم در یک رشته تا پروفسوری ادامه دهم و الان پشیمان هستم. هیچ کدام اینها آنطور که میخواستم مرا به هدفم نرساند. نمیگویم کار خاصی نکردهام اما الان همه وقتم را تدریس میگیرد و این را خیلی دوست ندارم. دوست داشتم پژوهش، حرفهام میشد.
- بهنظرم خیلی ایدهآلیستی نگاه میکنید. شما با وجود نبود امکانات مدام در حال یادگیری و یاددادن بودهاید؟ یک عضو مفید برای جامعه بودنکم چیزی نیست.
میدانم شما چه میگویید اما بهنظرم رضایت داشتن از خود، یعنی توقف در مسیر بهترشدن. من همیشه خواستم بهتر شوم. برایم نابینایی یک دلیل موجه برای تنبلی یا عقبماندن از دیگران نبود اما یکی از دلایلی که ما نابینایان را شاید ناراضی میکند عدمحمایت اجتماعی است. در وزارت ارشاد یا سازمان بهزیستی از علم و هنر ما حمایت نمیشود. من گروه موسیقی داشتم و بهخاطر همین حمایتنشدنها آن گروه از هم پاشید یا برای گرفتن یک مجوز آنقدر سختی کشیدم که دیگر حاضر نیستم دنبالش بروم.
- این حرف مدام در ذهنم است. میتوانستید پروفسور شوید.
اگر مشاور خوب داشتیم بله امکانش بود. من زمانی که لیسانس حقوقم را گرفتم خاطرم هست یک نابینایی لیسانس هنرهای زیبا را در موسیقی گرفت و همان سال من رشته موسیقی قبول شدم و او حقوق؛ خب یعنی مشاور نبوده دیگر. از امکانات موجود قرار بوده استفاده کنیم وگرنه من پزشک ارتوپدی را میشناسم که آمریکا تحصیل کرده و اینجا دارد طبابت میکند و مطبش هم همیشه شلوغ است. امسال اطلاع دارم۶۰ نفر نابینا در کنکور دکتری شرکت کردهاند و این رقم بالایی است. در ایران امکانات اینگونه است که نابینایان رشته علوم انسانی را انتخاب میکنند چون امکانات تحصیل در رشته ریاضی و پزشکی برایشان کم است.
- چقدر از شیوه زندگیتان راضی هستید؟
واقعا بهدلیل حمایت نشدن و فرصتهایی که از دست دادم حس میکنم بیشتر از خودم انتظار داشتم. شاید جایی به شهرت نسبی رسیدهام اما دوست داشتم مؤثرتر باشم. من به همه تکالیفم در مدرسه میرسیدم و ساز هم تمرین میکردم. یادم هست نخستین بار ویولن آوردند تا به ما یاد بدهند و من ریز نقشترین بچه مدرسه بودم و دستم برای این ساز خیلی کوچک بود. کلی گریه کردم و مسئولان مدرسه گفتند برای ما پیانو را میآورند. میخواهم بگویم همیشه دنبال دانستن بودم و اینکه عقب نمانم اما این روزها حس میکنم هنوز از خودم توقع دارم بهتر میبودم.
- پس باید موفقیت را برای شما بازتعریف کرد؟!
نمیدانم. اما موفقیت برای من با «همت» گره خورده است. این همت،فارغ از این که کسی بینا باشد یا نابینا خیلی مهم است.
- حالا بعد از این عمری که از خدا گرفتهاید اگر بخواهید زندگی را در یک جمله معنی کنید، چه میگویید؟
ببینید! اگر واقعگرا باشیم زندگی به شرایط هر کسی بستگی دارد و خیلی از ما زندگیهایمان باری به هر جهت میگذرد اما زندگی زمانی معنا دارد که بشود مدیریتش کرد. این البته کار سختی است.
من،رؤیا عاشق زندگی هستم
همسر نابینای محمود رضایی یکبار از کما برگشته و حالا خدا را در زندگیاش میبیند.
این یک مقدمه نیست؛ یک اظهار شگفتی است از مصاحبه با رؤیا کارآمد. وقتی قرار میشود با همسر محمود رضایی هم به گفتوگو بنشینم چیز زیادی از او نمیدانم جز اینکه او هم تا مقطع فوقلیسانس تحصیل کرده، نابینای مادرزاد است و در حال حاضر در مدرسه نابینایان تدریس میکند. وقتی صدای پرانرژی و پرنشاط و سراسر هیجان او را در پاسخ به سؤالهایم و از ابعاد فراز و فرودهای زندگیاش و نوع نگاهش به زندگی میشنوم نمیتوانم شگفتزده نشوم. او فردی است که همین چند سال پیش یکبار تا آستانه مرگ رفته و بازگشته و چند روزی را در کما به سر برده و حالا بعد از آن اتفاق، مومنتر، پرنشاطتر و پر انگیزهتر شده است.
- من فقط میدانم تا مقطع فوقلیسانس با وجود نابینایی ادامه تحصیل دادهاید؛ از طی کردن مراحل تحصیلتان از دبستان میگویید؟
من نابینای مادرزاد هستم. البته کمی تا کلاس چهارم بینایی داشتم، خیلی مختصر. 6/5ساله بودم که به مدرسه رفتم. به محض گرفتن دیپلم هم در رشته پژوهشگری علوم اجتماعی در دانشگاه تهران مشغول تحصیل شدم. از سال دوم دانشگاه هم جذب بازار کار شدم. در واقع کتابهای درسیای که برای نابینایان نوشته میشد را ویراستاری میکردم. سال آخر دانشگاه بودم که استخدام آموزش و پرورش شدم و بعد همانجایی که تحصیل کرده بودم شروع به تدریس کردم. درسهایی که ابتدا تدریس میکردم در ارتباط با مدرک کارشناسیام بود. سپس سال ۸۶ در رشته زبانشناسی در مقطع فوق لیسانس قبول شدم. بعد از آن دیگر زبان انگلیسی تدریس میکنم.
- از چه زمانی احساس کردید با بقیه هم سن و سالهایتان فرق دارید؟
خب من تا چهارم ابتدایی بینایی خیلی کمی داشتم اما یادم هست جایی که متوجه این تفاوت شدم وقتی بود که با بچههای هم سن و سالم بیرون میرفتیم و آنها جلوی هر مغازه اسباب بازیفروشی میایستادند و سرو صدا راه میانداختند و مادران آنها مرا مثال میزدند که همینطور آرام ایستاده بودم اما واقعیت این بود که من خیلی نمیتوانستم چیزی را تشخیص بدهم (میخندد). چون بچه بزرگ خانواده بودم مسئولیت پذیری را حس میکردم. برادرم ۵ سال از من کوچکتر بود و وقتهایی که مادرم کار داشت من او را بغل میکردم و میخواباندم.
- کاری هم هست که دوست داشته باشید انجام دهید اما نابینایی نگذارد؟ البته ممکن است خیلی کارها باشد که نابینایی مانع از انجامش شود اما کاری که دوست داشته باشید منظورم است.
روی نقطه حساسی دست گذاشتید. من عاشق رانندگی کردن هستم. البته قسمت من این بوده و راضیام به رضای خدا و بهخاطر مشکلم نمیتوانم هیچگاه رانندگی کنم اما خب این از رویاهای من است دیگر؛ اینکه ماشینی داشتم و خودم هر کجا که میخواستم میرفتم.
- شمـا بیشترین توصیهتان به بچههای نابینایی که شاگردتان هستند چیست؟
من روی استقلال خیلی تأکید دارم و امیدوارم حرفم را گوش کنند. بعد هم اینکه خیلی از بچهها فکر میکنند استفاده از عصای سفید شخصیت آنها را کم میکند. من خیلی تشویقشان میکنم از آن استفاده کنند چون بهمراتب از زمین خوردن بهتر است (میخندد).
- شما زندگی را از چه دریچهای میبینید؟
من عاشق زندگی هستم. علتی که باعث شده با همه سختیها دوام بیاورم دوست داشتن زندگی است؛ با اینکه مشکلات زیادی را پشت سر گذاشتم. من چند سال پیش چند روزی در کما بودم و 2 بار ایست قلبی داشتم و شاید خیلیها امیدی به بازگشتم نداشتند یا فکر میکردند از کما که بیرون بیایم تحلیل میروم اما برعکس شد و از ۲۹ اسفند سال ۹۰ مستقل شدم و آشپزی کردم و بعد ازدواج کردم. همه اینها را هم لطف خدا میدانم. من تا قبل از این مریضی هم آدم معتقدی بودم اما بعد از این اتفاق بیشتر معتقد شدم. اگر قبلا چیزی بهنظرم کم و کسری میآمد الان میدانم و ایمان دارم که حتی اگر چیزی به مو برسد خدا نخواهد، پاره نمیشود. این دست غیبی که همه جا به من کمک کرده را میبینم.
- چیزی از آن روزهای کما به یاد دارید؟
نه، واقعا چیزی یادم نمیآید؛ برعکس برخی که میگویند چیزهایی دیدهاند یا حس کردهاند. من ۲۰ روز بعد از هوشیاری را هم خوب به یاد ندارم. راستش فقط میدانم که تأثیر این اتفاق روی من مثبت بود.
- این مصاحبه را آدمهای بینا میخوانند و آنها بیشتر مخاطبین حرفهای شما هستند. کسانی که با وجود نداشتن معلولیت بهدنبال رسیدن به موفقیتهای شما هستند؛ چه پیشنهادی برای آنها دارید؟
من معتقدم انسان باید به یک دقیقه بعد از خود امید داشته باشد. زندگیگاهی خیلی سخت است اما اگر احساس کم امیدی داشته باشیم حتما شکست میخوریم. نباید از اتفاقات زود خسته شد؛ مثلا برای من با ازدواجم مشکلاتی هم پیش آمد اما آرامشی که در نهایت بهدست آوردم بیشتر بود. حتی بعد از ازدواج نگاه اطرافیان و پدر و مادرم هم عوض شد و بیشتر مانند یک آدم بزرگ به من نگاه میکنند. باید صبر و تحمل را زیاد کرد. مشکلات همیشه هست. نباید زود تسلیم شد. شاید حتی من الان نازک دلتر شدهام اما همیشه دوست داشتم روی پای خودم بایستم؛ گرچه پدر و مادرم حق زیادی به گردن من دارند. همیشه دوست دارم قدمهای بزرگ بردارم.